یک عکس، یک زندگی (1)
"چشمهایش"
نامش "جنگی" است. از اول روز در نقطه ثابتی از پناهگاه دراز کشیده بود و گاه چشمهای قرمز و خستهاش را باز میکرد و به سختی این سو و آن سو میکشید. استخوانهایش بیرون زده و پوست و اعضایش در هوا آونگ شده بود. حتی زمان غذا و در اوج هجوم سگها برای گرفتن سهمشان از رزق کمرونق روزانه تکان نخورد. به تکه گوشتی هم که به شکل ویژه برایش پرتاب کردیم توجهی نکرد. گویی نور و نشاط از دیدگان زیبایش رخت بر بسته بود.
- آقا مهدی جریان این سگ چیه؟
- این؟ اسمش جنگیه. قبلا میبردنش برای جنگ سگ و وقتی پیر و شکسته شده بود، رهایش کرده بودند.
آه جنگی، جنگی، جنگی نازنین و معصوم و در هم شکستۀ من، پس تو هم زمانی گلادیاتور بودهای. اگر بردههای نگونبخت برای برانگیختن رذالتهای لحظهای اشراف به میدان مرگ میرفتند، جنگیهای کوچک و معصوم ناخواسته به جان همنوعان خود انداخته میشدند تا پستترین و کثیفترین هیجانات جماعتی را ارضا کنند که شاید در تیرهبختی فاصلۀ چندانی با خود آنان نداشتند. شکمهای لطیف و پشمالو به جای سیر شدن و احساس دست نوازشگر پاره پاره میشدند، لبهای معصوم به جای لیسیدن به مهربانی در میان هیاهو و فضای آکنده از خون و خشم و عرق دریده و سرخگون میشدند تا در نهایت پیکری در هم کوفته و نیمهجان در فضای سنگین تحقیر و مرگ در معرکه بر جای بماند. آه جنگی، جنگی سالمند من، تو چه صحنهها که ندیدهای و چه دردها که نکشیدهای. شاید اگر زبان داشتی تلخترین و تکاندهندهترین داستانها از ذهن معصوم و متعجب تو روایت میشد. در زیر این آفتاب کمتوش و توان زمستانی در گوشهای با این نگاه تبدار پرسشگر به چه فکر میکنی؟ این همه اشک و حیرت و حسرت و درد را در کجا تلنبار میکنی؟ کدام تصاویر ذهن تو را در لحظاتِ کشدار و کسالتبار روزانه پر میکند؟ روزهای خوش تولگی که شهد و شادی را از پستان مادر میمکیدی، به شیطنتها و جهشهای بیدغدغۀ چند ماهگی، به آن روز که به بردگی و اسارت برده شدی، به هول مهیب نخستین روز جنگی عبث یا به آن غروبی که سراپا خون و خستگی با تیپایی به گوشهای پرتابت کردند؟ جنگی نازنین من، چشمهایت را بر هم بگذار، نگذار سرخی چشم تو با سرخی اشک و شرم منِ "انسان" در هم آمیزد. چشمانت را به هم بگذار. به آغوش گرم و بیدغدغۀ مادر برگرد. "بخواب، آسوده باش، دریا نیز میمیرد"..